Monday, June 19, 2006

از محمد مصلی

  • سلامی جدید
    دو روزی بیمارستان بودم
    حادثه ها همیشه می توانند پیام داشته باشند گاهی گیرنده های ما پیام ها را می گیرند گاهی هم پیام ها می آیند ولی گوشی ما در دسترس نیست . گاهی هم مشغول است . بعضی وفت ها هم بد تنظیم شده است . به هر حال پیام پیش از آنکه دادنی باشد گرفتنی است
    نمیدانم شاید تصادف بود شاید هم نه ، ولی در بیمارستان آتیه هنگامی که پرستار سی سی یو پرسید برای انتقال به بخش ،اتاق خصوصی می خواهی یا دو نفره یا بیشتر بی اختیار وبدون اینکه خیلی فکر کنم گفتم دو نفره ، رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت فقط خصوصی خالی هست برای دو نفره باید صبر کنی مریضی بره خالی بشه ، در این فاصله متوجه شدم که بیمه دوم اداره هزینه ها را پرداخت می کنه ، به پرستار کفتم می رم اتاق خصوصی ، چک کرد پر شده دیر گفتی ! ؟
    به ناچار تا نزدیکی های غروب منتظر شدم و پس از اینکه وقت ملافات ها گذشت خانم پرستار آمد و اطلاع داد یک دو تخته جا داره می ری ، گفتم باشه ،
    به اتاقی برده شدم که باجوانی 18 ساله هم اتاق شدم . خوش برخورد وبه علت اینکه چند ماهی بود که میهمان بیمارستان ها بود به عاقله مردی با تجربه و آگاه از چم وخم بیماری و پرستاری تیدیل شده بود. امسال پیش دانشگاهی می خواند ، می گفت ورزشگار زیبایی اندام بود .آلودگی ورزشگاه او را به بیماری عفونت مغزی دچار کرده ، از درس افتاده و راهی بیمارستان امام خمینی شد ، محیط آلوده آنجا او را میزبان بیماری های دیگری کرد عفونت ریه تب مالت و نارحتی کلیه و

    آنشب من و محمد مصلی تا دیر وفت وبه اندازه دو مسابقه فوتبال با هم صبحبت کردیم او با علاقه تمام سعی کرد تجربیات گران فیمتی را که در این مدت آموخته بود به من منتقل کند .دانایی هایی که به برای به دست آوردنش باید از 18 سالگی بگذری وبه مرزی برسی که احتمالا از 52 سال بیشتر است و یا چون او باید درد های جانکاهی را تحمل کنی . افسوس که مسکن های ضد درد محمد این فرصت را از من گرفت که بازهم از او بیاموزم و او به خواب رفت و من در فکر که جقدر باید از اوضاع خویش بی اطلاع باشم
    یک روز بعد از مرخصی ، باز برای دیدن دکتر به بیمارستان رفتم ، پیش هم اتاقیم هم رفتم وحالش را پرسیدم ، گقت بهترم دوباره فذا می خورم ممکنه تا هفته بعد از بیمارستان برم خونه .خوشحال شدم و برایش آرزوی سلامتی ....
    قدر عافیت آن داند که به مصیبتی گرفتار شود

    قدر وصل کسی داند که به هجران کرقتار آید

    1385/قاسم29/3

2 comments:

Unknown said...

مادر بزرگم هميشه ميگه ايشالا ننه هيچ وقت پات به بيمارستان نرسه. چشم نزنم تا حالا كه دعاش گرفته .واسه بقيه هم همين دعارو مي كنم.

Sapinud said...

!بابا بنويسين دوباره