Friday, August 04, 2006

برای یاسر که عطیه مرا با خود برد

باز هم سلام


کمی بیش از یک ماه است که چیزی پست نکرده ام نمیدانم چرا ولی می دانم که هم سرم شلوغ بود و هم شاید حوصله نداشتم .این بار دیکر بیمارستانی در کار نبود . اما نقطه عطف و یا تحولی جدید در زندگی من رخ داد. وقاسم پدر زن شد اتفاق ساده ای که هرروزه برای هزاران نفر می افتد اما هر چه به گذشته فکر می کنم بیشتر در می یابم که هر گز در آن دوران جوانی یعنی آن وقت ها که خیال بافی کرده وبا اتوپیا زندگی می کردم تصوری در باره چنین روز هایی نداشتم . دختری داشته باشم بزرگ شود بعد پسری بیاید واو را از ما بگیرد و با خود ببرد . برای همیشه ، همان گونه من این کار در 25 سال قبل کردم . نمی دانم احساس آن روز پدر همسرم چه بود . اما من احساس می کنم
سیبی از درخت پا به سن گذاشته زندگی من کنده شده است . باز نمی دانم احساس درخت سیب هنکامی که میوه هایش را می جینند جیست ؟ اما فکر می کنم احتمالا درخت هم دوست داشت سیب هایش را بجای اینکه از درخت بیافتند کسی بچیند . به ویژه اگر بارش فقط یک عدد سیب باشد . اماشاید او هم دوست داشت که ثمره سال های طولا نی یک زندگی را کسی بچیند که با او رابطه برقرار کرده باشد و از آن زندگی جدیدی بسازد و آبشار زندگی همچنان خروشان بر زمین سرد و سنگ دل فرو بریزد وسرود عشق و دوست داشتن به خواند و ار خشکی سبزی بسازد.
الان دلم می خواهد پای درخت کهن سالی نشسته بودم وامکانی برای ارتباط با او می داشتم تا از او بپرسم ایا ایا او هم مثل من فکر می کند که زندکی ما دو تا جقدر به شبیه است . از خاک سر بر می آوریم جوانه میزنیم به آسمان سر می کشیم گل و میوه می دهیم میوه هایمان چیده می شود برگ هایمان فرو میریزد ا ما باز احساس مرگ نمی کنیم ، چرا ، چون آبشار زندگانی ادامه دارد و هر روز دو باره متولد می شود .
قاسم - تهران - جمعه 13/5/1385

2 comments:

Sapinud said...

Dooset daram babaye gol :)

Unknown said...

خيلييييييييييييي قشنگ بود.